مدح و مرثیۀ امام زین العابدین علیهالسلام
بیـمـاری او عـلـت گـرمـای تـنـش نیست دلتنگ نبرد است، توان در بدنـش نیست میسوزد از این داغ که یک مرد نماندهست ماندهست، ولی قدرت برخاستنـش نیست میسوزد از این رو که تن مانده به گودال از اهل کسا است ولی پیـرهـنـش نیست! میسوزد از این درد که با هـموطـنانش هر گـوشـۀ دنـیا برود در وطـنـش نیست ای وای اگـر دم بــزنــد، لـب بـگــشـایـد حتی دم شمـشـیـر جواب سخـنـش نیست بیرون زده از خیمه و دلتنگ نبرد است لبهاش چه خشک است، (بر و رو)ش چه زرد است بیرون زده از خیمه چه نوری، چه امامی بیرون زده در روز، عـجـب مـاه تمامی مـیآیــد و در راه قـــیــامــاً و قـــعـــودا گامی به زمین خـورده و برخاسته گامی میآید و پـیـشـانی او صبـح، چه صبحی میآید و پیـش نظرش شام … چه شامی شمـشـیـر به دست آمـده لـبـیـک بـگـویـد بیآنکه بـگـویـد پـدر از جـنـگ، کـلامی او تشنۀ سیب است، چه سیبی، چه نصیبی این بوی حبیب است، چه عطری، چه مشامی یک مرد به جا مانده، چه آغـاز غـریبی یک مرد به جا مانده، عجب حُسن ختامی دل ها همه هستـند اسـیرش، چه اسـیری شاهان همه هستـند فـقـیـرش، چه امیری با تشنه لبان دم زدن از آب، عذاب است شـرمنـدهام از رویت اگر قـافیه آب است شرمـندهام از روی تو تـنهـا نه فـقـط من از شرم تو بر صورت خورشید، نقاب است زیـنب سـر بـالـیـن تو با گـریه نـشـسـتـه تر کردن پـیـشـانی بـیـمـار، ثـواب است در خـیـمه بـرای عـطـشت نیست جوابی از خیمه که بیرون بروی تیر جواب است درد تـو به تـشـریـح، مـضامـیـن مـقـاتـل آه تو به تفـسـیر، خودش چند کتاب است چشمان تو بسته ست، عجب روضۀ بازی! بـا تـربـت گـودال کـه سـر گـرم نـمـازی ای هـر سـخـنت هـر عـمـلـت آیـۀ قـرآن ای کـوثـر جـاری شده در سـورۀ انـسان ای لـرزش انـدام تـو هـنـگــام عــبــادت یعـنی کـه قـوی آمـدهای بـر سـر پـیـمـان هـر سـجـدۀ تو یک شب یـلـدای خـلایـق هر ذکر تو یک سنگ به پیشانی شیطان در گودی و بر نیزه و در طشت چه دیدی؟ ای موی تو هر سال در این ماه پریشان؟ برپشت شتر، در غل و زنجیر چه دیدی؟ ای بیسر و سامان شدۀ سر به گـریبان! در قصر چه کردند؟ چه دیدی؟ چه شنیدی؟ ای روضۀ سربسته در این مصرع عریان! افتادهای از پـشـت شـتـر از غـم سـرها؟ با نیزه رسـیده ست به این شهر، خـبرها |